A story of my little Sumeyyah. Friday, October 5, 2012. Sangat berdikari MasyaAllah Tabarakallah! Semalam Ummi terjaga dari tidur bila dengar ada benda jatuh. Rupanya Sumeyyah bangun nak minum air. Dia tak jumpa botol air yang dia biasa minum. Jadi, dia ambil air dalam cawan yang Abah letak. Memang selalu jugak Sumeyyah ambil air sendiri. Tapi kalau dia nak susu, kena lah dia mintak dengan Ummi. Sumeyyah belum pandai bancuh susu sendiri. Dia kan baru 3 tahun lebih. Monday, October 10, 2011.

Retape dans le champ ci-dessous la suite de chiffres et de lettres qui apparaissent dans le cadre ci-contre.

دیگر کتاب ها را دوست ندارم. کتاب خواندن کار مزخرفی است! وقتی کتاب می خوانی می فهمی دنیا پر از انسان های دانایی است که دور و برت نیستند. می فهمی خیلی از آدم ها هم هستند که تنها نیستند و دوست داشته میشوند و جزو انگشت شمار آن عده یی هستی که تنها هستی و دوستت ندارند. مطالعه کار خیلی چرتی است. افکار آدمی را روشن می کند و عمق فاجعه را به وحشتناک ترین شکل نشانت می دهد.

If you judge people, you have no time to love them. می توانی بروی قصه و رویا بشوی. راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی. مثل خوره این فکر عذابم می داد. من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم. دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط. باید از این طرف شیشه تماشا بشوی. گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد. تو خودت خواسته بودی که معما بشوی.