To be a better person. Sunday, February 24, 2008. And my com is lagging again. Let me try talking to it.

پيچ رو هر چقدر سفت کني موقع باز کردن همونقدر بايد زور بزني . حالا هي منو بپيچون . قلبم را عصب کشى کردم دیگه نه از سردى نگاهى میلرزد و نه از گرمى آغوشى میتپد. این سلام رو میگم و واسه همیشه از همه ی شما ها خداحافظی میکنم. دارم میرم یه جای دور. خیلی دور دوره دور از همه ی هیاهو ها. شاید دور تر از تهران شاید دور تر از ایران شاید هم رفتم به درک.

چن روز پیش که می خواستیم کلاسمون رو مرتب کنیم تخته ی کلاس هم مواد شوینده زدیم معلم ریاضیمون. هم هرچی بنده خدا سعی در نوشتن روی تخته میکرد گچ سر میخورد. ماهم از درس عقب افتاده بودیم. ولی فرداش تخته سالم شد . امروز زنگ عربی بود که هیشکی حالو حوصله ی درس خوندن نداش دبیرمون. هم میخواست درس بده ماهم برداشتیم هرچی مواد شویده بود ریختیم روی تخته.

Every time I turn around the boys fighting over me. Every time I step out the house they want to fight over me. All the boyz all the silly boyz they want to fight over me. Abonne-toi à mon blog! Poster sur mon blog.

Help me turn this darkness back to light. What happens when I no longer feel close to anyone at all? I dont know anyone well at all, not even my family. This isnt going well at all. it kinda feels like I have nobody to talk to. nobody who I can just put everyth on and not be afraid. a close friend in a time of need. I cant keep going o.