Histoire banal, VDM , un ennui total.

Et ben nous sommes 6! Et en fait il y a un peu de tout .

نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند. مثل آسمانی که امشب می بارد. بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند. و چشمانم را نوازش می دهد. تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم. صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد. سکوت را نوازش می دهند. و جای خالی آدم های شب نشین را. با نگاهی معصومانه پر می کنند. من و مترسک کلاغ ها. کلاغ ها فریاد می زنند. و من سکوت می کنم. این مزرعه ی زندگی من است. گفته بودی که اگر بوسه دهی توبه کنم.

Lunes, 3 de agosto de 2009. Miércoles, 29 de julio de 2009. Lunes, 27 de julio de 2009. Aww bueno pues aquí está la foto para mi mejor amiga Iveth, en verdad no le hice mucho, pero hice lo que pude! Hahahahaha bueno me voy, Bye! .

Retape dans le champ ci-dessous la suite de chiffres et de lettres qui apparaissent dans le cadre ci-contre.