Thursday, August 21, 2014. It and I grew older and older together. And I was overwhelmed, better to say I HAVE BEEN overwhelmed for the whole past two years of my life. I try to channel most of these sensations towards my art practice. Monday, August 20, 2012.

این که مهم نیست! یک طوری شدهام که انگار حرفهایم را زندهزنده توی قبر میگذارم و بیل بیل خاک میریزم رویشان. سیزده سه نود و سه.

به بهانهی صدوپنجاهوسومین سالروز تولد آنتوان پاولوویچ چخوف.

ننوشتن آدم را تنبل ميكند. وقتي نمينويسي كم كم تعهد به نوشتنت كم ميشود و روزها ميگذرند بدون اينكه كلمه اي بنويسي. مثل من كه مدت هاست ننوشته ام بيشتر از دو ماه. پن ميخواستم براي نوشتن دوباره شروع شكوهمندي داشته باشم اما نشد. منتظر يك واقعه ي شكوهمند بودم تا اينكه ديدم چ.

این تجربه دوم کودکستان است برای او. تجربه اول که در دو سال و نه ماهگی اش اتفاق افتاده بود بسیار ناموفق بود و بعد از دو روز از فرستادن به کودکستان بیخی منصرف شدیم. چرا آنها به زمین آمدند و سئوال های زیادی درباره شیطان می پرسد. نمی دانم آیا می توانم در این شهر کودکستانی پیدا کنم که یاد دادن قرآن جزو برنامه درسی شان نباشد و ذهن بچه ها را با مفاهیمی چون شیطان و بهشت و جهنم پر نکنند. چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392.

بافتنی های یک زن عادی. زندگی به مثابه میلان کوندرا. ماجراهای من و مادر شوهر جانم. مطالعات فرهنگی و رسانه ای. یادداشت های دختر دستفروش مترو. ما هم به جرگه ثروتمندان پیوستیم. ارسال درخواست مهاجرت به کانادا از طریق شغل. باز هم دوباره آغاز می کنم! پيام هاي ديگران .